کد مطلب:28016 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:126

درخواست برگه و مُرکّب












903. صحیح البخاری - به نقل از زُهْری، از عبید اللَّه بن عبد اللَّه، از ابن عبّاس -:چون پیامبر خدا به حال احتضار افتاد و مردانی از جمله عمر بن خطّاب هم در خانه بودند، فرمود:«بشتابید تا برایتان نوشته ای بنویسم كه پس از آن، گم راه نشوید».

عمر گفت:همانا بیماری بر پیامبر، چیره شده است(!). قرآن، نزد شما هست و كتاب خدا ما را بس است. پس، حاضرانِ در خانه با هم اختلاف و دعوا كردند. برخی از آنها می گفتند:كاغذ بیاورید تا پیامبرصلی الله علیه وآله برایتان نوشته ای بنویسد كه پس از آن، گم راه نشوید. برخی از آنها نیز همان گفته عمر را می گفتند. چون یاوه گویی و اختلاف در نزد پیامبرصلی الله علیه وآله بالا گرفت، پیامبر خدا گفت:«برخیزید».[1].

مصیبت حقیقی، مصیبت ممانعت از نوشتن پیامبرصلی الله علیه وآله، آن هم با اختلاف و داد و فریاد است.[2].

904. صحیح البخاری - به نقل از ابن عبّاس -:روز پنج شنبه و چه پنج شنبه ای! بیماری پیامبر خدا شدّت گرفت. پس گفت:«نزد من آرید تا برایتان نوشته ای بنویسم كه دیگر پس از آن، هرگز گم راه نشوید».

پس با هم دعوا كردند، در حالی كه دعوا در نزد پیامبرصلی الله علیه وآله، شایسته نیست و می گفتند:او را چه شده است؟ آیا هذیان می گوید؟[3] از او بپرسید. پس خواستند كه از او بپرسند و معنای حرفش را جویا شوند. پس گفت:«مرا وا گذارید، كه آنچه در آنم، از آنچه مرا به آن می خوانید، بهتر است».[4].

905. صحیح مسلم - به نقل از سعید بن جُبَیر، از ابن عبّاس -:روز پنج شنبه و چه پنج شنبه ای بود! [ سعید می گوید:سپس اشك های ابن عبّاس فرو ریخت، تا آن جا كه آنها را همچون رشته مروارید، بر گونه هایش دیدم]. پیامبر خدا گفت:«برایم استخوان[5] و مركّب بیاورید تا برایتان نوشته ای بنویسم كه پس از آن، هرگز گم راه نشوید». پس گفتند:بی گمانْ پیامبر خدا هذیان می گوید.[6].

906. مسند ابن حنبل - به نقل از جابر -:پیامبرصلی الله علیه وآله هنگام مرگش كاغذی خواست تا در آن، نوشته ای بنویسد كه پس از آن، گم راه نشوند. پس عمر بن خطّاب، آن قدر با آن مخالفت كرد كه پیامبرصلی الله علیه وآله آن [ درخواست] را رها كرد.[7].

907. الإرشاد - در ماجرای وفات پیامبر خدا -:سپس پیامبر خدا گفت:«برایم مركّب و استخوانی بیاورید تا نوشته ای برایتان بنویسم كه پس از آن، هرگز گم راه نشوید». سپس بیهوش شد.

پس برخی از حاضران به دنبال مركّب و استخوان رفتند. عمر گفت:بازگرد كه او هذیان می گوید (!). پس بازگشت و حاضران از كوتاهی خود در حاضر كردن مركّب و استخوان، پشیمان شدند و همدیگر را سرزنش كردند و گفتند:ما از آنِ خداییم و به او باز می گردیم! ما از مخالفت با پیامبر خدا ترسانیم.

چون پیامبرصلی الله علیه وآله به هوش آمد، برخی از آنان گفتند:ای پیامبر خدا! آیا استخوان و مركّب را نیاوریم؟ گفت:«پس از آنچه گفتید؟! دیگر نه؛ امّا شما را به نیكی به اهل بیتم، سفارش می كنم». سپس از قوم، رو گرداند و آنان هم برخاستند و تنها عبّاس و فضل و علی بن ابی طالب علیه السلام و خانواده اش نزدش ماندند.

عبّاس گفت:ای پیامبر خدا! اگر این امر در میان ما پس از تو می پاید، پس به ما مژده ده و اگر می دانی كه بر ما چیره می شوند، به ما وصیّتی كن. گفت:«شما را پس از من، ضعیف می دارند» و ساكت شد. پس قوم برخاستند، در حالی كه از [ حیات ]پیامبرصلی الله علیه وآله ناامید شده بودند.[8].

908. شرح نهج البلاغة - به نقل از ابن عبّاس -:در یكی از سفرهای عمر به شام، همراهش رفتم. روزی به تنهایی بر شترش راه می پیمود كه دنبالش كردم. پس به من گفت:«ای ابن عبّاس! من از پسرعمویت، گله دارم. از او خواستم كه با من بیاید؛ ولی نیامد و پیوسته او را ناراحتِ چیزی می بینم. تو گمان می كنی دنبال چیست؟». گفتم:ای امیر مؤمنان! تو خود می دانی.

[ عمر] گفت:«گمان دارم او همواره اندوهِ از دست رفتن خلافت را دارد». گفتم:چنین است. او معتقد است كه پیامبرصلی الله علیه وآله خلافت را برای او خواست.

[ عمر] گفت:«ای ابن عبّاس! پیامبر خدا خلافت را برای او خواست و این گونه بود؛ امّا چه می توان كرد كه خدای متعال، آن را نخواست! پیامبر خدا چیزی خواست و خدا چیز دیگری. پس، اراده خدا محقّق شد و اراده پیامبرصلی الله علیه وآله محقّق نشد. آیا هر چه پیامبر خدا خواست، شد؟ او اسلام عمویش را خواست و خدا نخواست. پس، اسلام نیاورد!».

این مضمون، با الفاظ دیگری هم نقل شده است و آن، همان گفته عمر است كه:پیامبر خدا در بیماری اش خواست كه او (علی علیه السلام) را جانشین خود كند؛ امّا من از ترس وقوع فتنه و برای نشر اسلام، مانع شدم. پس، پیامبر خدا مقصود قلبی ام را دانست و خودداری كرد و خداوند، جز از اجرای آنچه خود مقدّر و حتمی كرده، امتناع دارد.[9].

909. شرح نهج البلاغة - به نقل از ابن عبّاس -:در آغاز خلافت عمر بر او وارد شدم. یك مَن خرما در زنبیلی حصیری برایش نهاده بودند. مرا به خوردن دعوت كرد. یك خرما خوردم و او خورد تا تمام شد. سپس از كوزه ای كه نزدش بود، نوشید و به پشت، بر متّكایش خوابید و به حمد و سپاس خدا و تكرار آن پرداخت. سپس گفت:«ای عبد اللَّه! از كجا می آیی؟». گفتم:از مسجد.

گفت:«پسرعمویت را چگونه برجای نهادی؟». من گمان كردم كه عبد اللَّه بن جعفر را می گوید. گفتم:او را برجای نهادم، در حالی كه با همسالان خود، مشغول بازی است.

گفت:«مقصودم او نبود. منظورم بزرگ شما اهل بیت است». گفتم:او را برجای نهادم، در حالی كه برای درختان خرمای فلان قبیله، آب از چاه می كشید و قرآن می خواند.

گفت:«ای عبد اللَّه! بر تو باد قربانی كردن شتران، اگر آن را از من كتمان كنی! آیا هنوز در دل، خیال خلافت دارد؟». گفتم:آری.

گفت:«آیا می پندارد كه پیامبر خدا به او تصریح كرده است؟». گفتم:آری و برایت می افزایم كه از پدرم درباره ادّعای علی پرسیدم. گفت:راست می گوید.

عمر گفت:«پیامبر خدا گفتار ناتمامی درباره علی داشت كه چیزی را اثبات نمی كند و دستاویزی به دست نمی دهد و بی گمان، مدّتی در كارش درنگ و تأمّل كرد و در بیماری اش می خواست به نام علی تصریح كند؛ امّا من از بیم [ فتنه ]و به خاطر حفظ اسلام، مانع شدم و به پروردگار كعبه سوگند، قریش، هرگز بر او گِرد نمی آمدند و اگر خلافت را به دست می گرفت، اعراب از همه سو بر او می شوریدند. چون پیامبر خدا فهمید كه من منظورش را می دانم، پس خودداری ورزید و خداوند، جز از وقوع آنچه خود، مقدّر و حتمی كرده، ابا دارد».[10].









  1. در نقل دیگر بخاری آمده است:«از پیش من برخیزید، كه دعوا و اختلاف در نزد من شایسته نیست».
  2. صحیح البخاری:5345/2146/5 و 4169/1612/4 و 6932/2680/6.
  3. ابن اثیر می گوید:«أهجَرَ فی مَنطِقِه یُهجِرُ إهجاراً [ از باب افعال]، هنگامی به كار می رود كه كسی سخن زشتی بگوید و نیز اگر یاوه و لغو ببافد. اسم آن، هُجر است و هَجَر یهجُر هَجْراً، هنگامی به كار می رود كه گوینده، در هم و بر هم و هذیان بگوید. حدیثِ بیماری پیامبرصلی الله علیه وآله از همین است. گفتند:او را چه شده است؟ «أ هَجَرَ؛ آیا به علّت بیماری، هذیان می گوید؟» و این را به شكل استفهامی و نه خبری گفتند. و این، بهترین توجیهی است كه می توان گفت كه اگر اِخباری باشد، نسبت فحش و ناسزاگویی و یا هذیان به پیامبرصلی الله علیه وآله است و چون گوینده این سخن عمر است، به او چنین گمانی نمی رود. (النهایة:ماده «هجر»)
  4. صحیح البخاری:4168/1612/4 و 2997/1155/3، صحیح مسلم:20/1257/3.
  5. در زمان های پیشین، به علّت كمی كاغذ، از استخوان پهن موجود در شانه چهارپایان هم برای نوشتن، استفاده می كرده اند. (النهایة:ماده «كتف»)
  6. صحیح مسلم:21/1259/3، مسند ابن حنبل:3336/760/1، الطبقات الكبری:243/2.
  7. مسند ابن حنبل:13732/115/5، مسند أبی یعلی:1864/347/2 و 1866.
  8. الإرشاد:184/1، إعلام الوری:265/1.
  9. شرح نهج البلاغة:78/12.
  10. شرح نهج البلاغة:20/12، كشف الیقین:562/462، كشف الغمّة:46/2.